سقالکسار
جمعه 17 خرداد نهار خوردیم و بعد از ظهر دخترعمو ی بابا زنگ زد گفت
که اونجان ما هم رفتیم سقالکسار جای بکر و قشنگی بود وسط یه
دریاچه یطبیعی بود و اطرافش همه درخت و جنگل .تو هم دختر خوب مامان
تا اونجا تو راه خوابیدی و بعدش با بچه ها اونجا کلی بازی کردی و مث
همیشهموقع برگشت دوست نداشتی که بیایم خونه ....
از اونجایی که الان بیشتر جاها تک فرزندی شده خیلی از بچه ها احساس
تنهاییمیکنن تو هم همش یه جوری مث التماس بهم میگی مااامااانی میشه
یه بچه بزاری تو شیمَکت بعد بیاری بیرون با من بازی کنه.
جونه خدا بیار جونه خدا مثلا داری قسمم میدی من و بابا هم خیلی دلمون
میسوزه چون هرکاری هم کنیم نمیتونیم تمام طول روزو باهات بازی کنیم به
همین خاطر هر شب میبریمت پارک هرشب .حدود 3 ساعتی هم میمونیم تا
تو هر چقدر که دوست داری بتونی بازی کنی چون هوا خیلی گرمه شبا میریم.
بعد از اینکه بابا میاد خونه استراحت میکنه تو هم میخوابی و ساعت 8 تا 9 میریم
قربونت برم که الان دیگه حرفه ای شدی و به قول خودت که میگی
مامان ببین چه حرکتی میرم .حال کردی.
هروقت خسته میشی همونجا رو سرسره ها استراحت میکنی .بعضی
اوقات عروسکاتوتاب میدی و یه عالمه دوست پیدا کردی که بعضی هاشون
مث تو هر شب میان که اونا شدن رفیق فابریکت