اولین سینما(مدرسه موشها)
هر وقت میرفتیم بیرون و تو پرده ی سینما رو میدیدی که روش عروسکا هستن
کلی ذوق زده میشدی و میگفتی ایکاش میرفتیم اینجا
16 شهریور بود که تصمیم گرفتیم ببریمت و همینکه شنیدی
خیلی خوشحال شدی و یکسره تا خود سینما شروع کردی به حرف زدن
اخه من خیلی مدرسه موشها دوست دارم
خدایا شکرت که مامان و بابا به این خوبی دارم
مامانی بابایی عاشقتم
خوشحالم که شمارو دارم
عزییییییییییییییییییییییییزم
کلی حرفهای قشنگ که میخواستم بخورمت
همینکه رسیدیم گفتن که بلیطش تموم شده خیلی ناراحت شدم که
با این همه ذوقی که تو داشتی چجوری برگردیم خونه .هر چقدر که گفتیم
اخر نشد که نشد .بابا گفت بریم بالا مدیریتو ببینیم که از قضا اشنا در اومد
و همینکه مارو دید گفت برین تو .خیلی خوشحال شدم.وقتی که رفتیم تو
چراغها خاموش بود و تو اصن توجهی به فیلم نمیکردی و میگفتی
من دیگه خوابم میاد بریم خونه استراحت کنیم.
من دستشویی دارم بریم تو قورباغم دستشویی کنم
(قورباغه همون قصریته که شبیهه قورباغست)
بعد از چند دقیقه که چشات به تاریکی عادت کرد دیگه چیزی نمیگفتی
اولش معلوم بود که ترسیدی و از صندلیت تکون نمیخوردی ولی بعدش که واست
عادی شد دیگه بلند می شدی و با اهنگاش دست میزدی و میرقصیدی.الان دیگه
اینقدر خوشت اومده که بازم میگی بریم