یک روز جمعه
روز جمعه قرار گذاشتیم که برای نهار بریم بیرون از شهر ولی اینفعه با دختر خاله ی بابا
هرکس یه جایی گفت تا اینکه به توافق رسیدیم بریم لیلا کوه بعد از یه 1ساعتی وقتی
رسیدیم .اونجور که تعریف میکردن نبود و از اونجا رفتیم و رسیدیم به یه پارک جنگلی
به اسم (پارک جنگلی مریدان)کوچیک بود ولی قشنگ یه عالمه درختای بلند بلوط
داشت.بساط جوجه کباب هم گرفته بودیم و بردیم اونجا که اتیش کنیم
نیلوفر و ترانه
لباستو داده بودی بالا و میزدی به شکمت و میگفتی (نگاه صدا میخوره)
احساس مسئولیت در قبال ترنم.خودت دوسش داری ولی همین که من بغلش میکنم
میگی (مامانی نکن بغلش نکن)
کمک به بابایی
دعوت ترانه به کمک
همونجا مونده بودی همین که یه سیخ امده شد گفتی میخورم
عکس هنری
بازم دوچرخه یار همیشگی تو
قربون اون دست کوچولوت برم که از دوچرخه افتادی .مامانی وقتی دستت رو دیدم
دلم داشت گریه میومد
نفس بکش عمرم
که زندگیم بسته به نفسهای توست