خونه ی مادربزرگه....
این جمعه رفتیم خونه ی مامان بزرگم به قول خودت (حاج خانوم) با اینکه بهت میگیم
بگو عزیز ولی بازم عادت کردی میگی حاج خانوم......
خونشون یه حیاط بزرگ داره با کلی مرغ و خروس
تو کلی بازی کردی و واسه خودت کیف کردی .اخه چیه این اپارتمان نشینی دلت میاد
خونه ی ویلایی/خوش به حال بچه های دیروز که بازی های متنوع میکردند اما حالا چی به جزء
چندتا عروسک و لگو وماشین که باید هرجور شده خودشونو با این جور چیزا مشغول کنن.
تازه اینقدر هیس و هوس که واسه طبقه پایینی ها مشکلی پیش نیاد
وقتی رفتی تو حیاط رفتی تا 1ساعت اصلا بهم کار نداشتی
اومدم تو حیاط تا ازت عکس بگیرم ...گفتم پیش این گل بشینی
بعدش خودت سه تا بُته علف کوچولو رو دیدی و یکی یکی پیششون موندی و گفتی
میخوام با این 3 تا هم عکس بگیرم /قربون این ایده هات برم
ببین چقدر خوشحالی .از خوشی تو خوشم
داری بدوبدو میکنی که مرغ و خروسها رو بگیری
بهشون میگفتی ( مُرغا بیاین مُرغاااااااااااااااااااااااااااااا)
با یه لوله داشتی اسب سواری میکردی(نیگاه کن اسبی نشستم)
تازه به دایی رضا هم میگفتی بیا بشین
بعدش دایی رضا ما رو برد خونشون تا اکواریوم ماهی هاشو ببینیم
هر ماهی که میومد جلوی شیشه میخواستی بگیری
از خوشحالی تو خوشحالم