انچه گذشت........
چند روز پیشا رفتیم خونه ی مادربزرگم .هر از چند گاهی میریم اونجا و بهش بر میزنیم
خیلی دوسش داری بهت میگم صداش کن عزیز ولی تو همچنان میگی (حاچ خانوم) ما
هم دیگه عادت کردیم تمام خونشو بهم میریزی هر نیم ساعت یه بار روی پشتی دیواریهاشو
میندازی وسط هال.کمد رخت خواب که دیگه ازدستت اسیره .اول اروم بازی میکنی و میگی
(هیچی رو کثیف نمیکنم )ولی کم کم که یخت اب بشه...........
بابا که دیگه نگو هرجا میخواد بره اول باید قایم موشک بازی کنیم تا یه وقت نبینیش
وگرنه میخوای همه جا باهاش بری ولی زمانی که حس ششمت خوب کار کنه هیچ
کاری نمیشه کرد تسلیم میشیم و تو میری...........
این عکسو خودت گرفتی .خیلی بامزه شده دورش ماته
چند وقت پیش هم تولد امیر محمد بود که یادم رفت برات بزارم امسال رفت پیش دبستانی
واسه همین تولدش تو مدرسش بود.تو از اون بیشتر خوشحال بودی اخه همیشه بهم میگی
(منو ببر مهت کودک) کلی با بچه ها بهت خوش گذشت.
بیچاره امیر محمد که هروقت کلاهشو میخواست بهش نمیدادی..........
کلی اونجا هنر نمایی کردی برامون
کیکتو تو دستت گرفتی و به هیچ کس هم نمیدادی....در اخر هم همه اومدن بیرون ولی
تو گریه میکردی که من همونجا بمونم
واسه عروسکات سفره پهن میکنی و کلی باهاشون بازی میکنی.کاااااااااااااااااااملا
دخترونه
چوب لباسیهای اتاقتو هر جایی اویزون میکنی...البته اینم بگم که از اون طرف اتاقت
به هم میریزه چون همه ی لباساتو میریزی بیرون.
هروقت که کیک درست میکنم همون روز میشه تولدت. باید شمع بزارم و صدبار فوت کنی
خیلی هم خوشحال میشی .اون عروسک خوشکلیم که دستت هست دوست عمو محمد
مائده جون زحمتشو کشیده ازش ممنونم