سفرنامه ی مشهد
ســــــــــــــلام ســــــــــــــلام
سلام ببخشید بعداز یه وقفه ی طولانی بالاخره طلسم شکسته شد و اومدم نت
مرسی از صبر دوستای گلم بااینکه غیبتمون طولانی شد بازم میومدن بهمون سر میزدن
و جویای حالمون بودن از 10 دی شروع میکنم که مسافرتمون شروع شد بابا مارو برد
قزوین بعد از اونجا من و تو باقطار رفتیم مشهد بلیط برگشت رو هم گرفتم که قرار شد
بابا 10 روز زودترش بیاد دنبالمون و ما با هم برگردیم چون تولد دایی حمید 12 بهمن بود
بلیط رو گرفبم واسه سیزدهم طبق قرارمون بابا اومد ولی دقیقا همون 3روز اخری که
قرار شد بیایم برف سنگینی اومد که فکر کنم تمام کشور اومده بود و زنگ زدیم راهداری
گفتن راه قزوین به رشت بستست و بابا هرکاری کرد که هوایی بریم نشد که نشد
همون موضوع (ترس از هواپیما) به همین خاطر من بلیط و پس دادم و نزدیکترین حرکت 5
اسفند بود که همون و گرفتم ولی بابایی به خاطر موقعیت کاریش هوایی برگشت .اما
دلیل خیر شد چون مامان فریده موقع برگشت باهامون اومد این بود ماجرای سفر
یکماهه ما که شد 2 ماه .یکبار هم که بلیط برگشت گرفتم که 1ماهه برگردم بازم نشد
و اما عکسها..........
اولش تنها بودی و با عروسکات و لب تاب و خوردنی خودتو مشغول میکردی .یکم که
گذشت یه دوست پیدا کردی و با هم بازی کردین ولی خیلی دوام نیاوردین و نتونستین
با هم بسازین و همش دعواتون میشد اسمش کوثر بود و خیلی بامزه حرف میزد
این پسر کوچولوی شیطون هم محمدرضا که کلی از دستش صدمه دیدی .خیلی از
این بابت ناراحتمچون اصلا نمیتونی از خودت دفاع کنی .حتی بچه های کوچیکتر از خودتم
بهت اسیب میزنن .نمیگم که توهم بزنی ولی لااقل مواظب خودت باش چون وقتی بهت
حمله میکنن تو همینطوری میمونی ودیدن اونصحنه خیلی ازارم میده خدا کنه بزرگتر که
بشی بیشتر یاد بگیری در حال حاضر تنها سلاح دفاحیت جیغه
یه شب هم همه باهم رفتیم گاجره
تو این سفرمون یه روز خیلی خوب و به یاد ماندنی هم داشتیم .با اینکه قرارمون خیلی
کوتاه بودولی خیلی خاطره انگیز شد به قول دوستای اینترنتیمون یه قرار وبلاگی ولی
با این تفاوت که از 2تا شهر مختلف .10/11/92 با مهسا جون قرار شد بریم سالن
سرپوشیده ی پروما چون 5شنبه بودبه خاطر ترافیک بالا ما دیرتر رسیدیم وقتی رفتیم
عروسک خوشکلمون مرسانا جونودیدیم.دوست نداشت اسباب بازیهارو سوار شه .یکم
به خاطر شلوغیه اونجا نا ارومی میکردکه در کل نشد زیاد همدیگرو ببینیم ولی مرسانا
جون من عاشقتم دوستت دارم امیدوارم با داشتن مامانبه این گلی و مهربونی موفق
باشی.این مورچه ی خوشکل رو هم مهسا جون زحمت کشید.ممنونم ازتون
تولد دایی حمید
این عکسرو هم بازار وصال ازت گرفتم و خیلی دوسش دارم .تو هم هر وقت عکستو
میبینی میگی (مامانی نیگاه سلطان شدم)
قرار شد یه برنامه ی دیگه بزاریم و دوباره مرسانا گلی رو ببینیم ولی یه چند باری
برنامه ریزی کردیم که متاسفانه بهم خورد .انشاالله سال دیگه.بردمت پاندا که خیلی
خوشت اومد و هنوزم هنوزه میگی بریم پاندا
وقتی رفتیم پاندا نتونستی چیزی بکشی .این نقاشی رو خودت کشیدی اینطوری که
من رو یه ورق دیگه میکشیدم و تو هم لحظه به لحظه با من کشیدی که خیلی خوشم اومد
عاشق این وسایل برقیها شدی و منم اینا رو برات خربدم
یه روز ناهار هم بابا هرمز دوباره هممونو برد رستوران و تو فقط سوپ میخوری
با دوستای مامان فریده یه شب رفتیم کافه سنتی وخیلی خوش گذشت
زمان برگشت تو قطار تا یک ساعت گریه میکردی و میگفتی برگردیم پیش باباهرمز
وقتی صبح از خواب بلند شدی یه دوست پیدا کردی اسمش سارا بود ولی خودش
میگفت من ستایشم.با هم خیلی خوب بودین به حدی که سرو صدای بازیتون تمام
قطارو گرفته بود و یه چند باری هم دعواتون کردن.اینقدر قشنگ باهم گل یا پوچ بازی
میکردین...
دیوانه وار عاشقتم