نیـــــــــــــــلوفـــــــــــر  جــــــــــــــــوننیـــــــــــــــلوفـــــــــــر جــــــــــــــــون، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 19 روز سن داره

تمام زندگیم نیلو

الماس شرق(1)

1391/12/1 19:40
نویسنده : مامان حورا
1,137 بازدید
اشتراک گذاری

یه روز با مامان فریده و دایی و زندایی رفتیم الماس شرق

خدا پدر مخترع را بیامرزه

یه ماشین دستی گرفتیم و نشستی

کلی هم بهت خوش گذشت

.

.

.

.

.

یه گوشه کلی حیوونای خوشکل گذاشته بودن خیلی هم ملوس و ناز بودن

تو رو گذاشتم و ازت عکس گرفتم

وسط عکس گرفتن وقتی برگشتی پشتتو دیدی

یهو زدی زیر گریه وترسیدی

.

.

.

.

.

 

.

.

تا اینجای قضیه خوب پیش رفت

ولی زمانی که میخواستیم برگردیم کی میتونست ماشینتو ازت بگیره

قربون دختر نازنازیم برم

.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (13)

مینا مامی لیانا
2 اسفند 91 18:30
ااااای جونم ایشالا همیشه به گردش و شادی و خرید به به چه مامان حورای نازی


قربونت برم مينا جون خيلي ماهي]

محبوبه مامان الینا
3 اسفند 91 7:36
عزیزم چه بامزه به اون مانکن چاق نیگا کرده
چه مامان و دختر ناز و خوش تیپی
جوووووونم چه از ته دل گریه میکنه ناااااااازی


مرسی عزیزم شما لطف دارین.
مهسا مامان کیارش
3 اسفند 91 8:17
نیلوفرجونم عزیزم همیشه به گردش و شادی خوشگلم عکسات خیلی خوشملن جوجه طلایی


ممنون خاله ی مهربون
مائده(ني ني بوس)
3 اسفند 91 8:50
ماشالا چه دخمل نااااازي


لطف داری
مامان طاها
3 اسفند 91 10:00
ممنون که بهمون سر زدید.


خواهش میکنم
مامان طاها
3 اسفند 91 10:01
ماشاالله هزار ماشاالله دخترتون خیلی نازو ملوسه.
حتما براش اسفند دود کنید.


ممنونم
مامان طاها
3 اسفند 91 10:02
ای جونم چقدر شیرینه این دختر خدا براتون نگهش داره.
از طرف من ببوسیدش.


نظر لطفتته عزیزم
مامان طاها
3 اسفند 91 10:03
خیلی دوستت دارم عشق خاله.


نازنین (مامان ثنا)
3 اسفند 91 12:06
فدای تو دخمل مو زر زری بشم
خاله جون چرا گریه میکنی پیشی بخورتت عزیز دلم
هزااااااااار تا ماچ برای نیلوفر قشنگم


خدا نکنه عزیزم.مرسی
مامان امیرعلی جیگر
3 اسفند 91 16:27
ای جانم فدای اون چشای نازت


خدا نکنه
مامان آیسا
4 اسفند 91 3:33
سلام حورای عزیزم خوبی؟نیلوفر خوشگلمون چطوره؟رسیدن بخیر .پس بالاخره اومدین از سفر.معلومه که خوش گذشته حسابی و دیگه پرسیدن نداره.اتفاقا منم که آیسارو برده بودم هایپراستار از همین ماشینها براش گرفتم و کلی فرمونشو میچرخوند و مثلا رانندگی میکرد و کیف میکرد و خوشحال بود.اما وسطاش که دید بچه های دیگه تو چرخهای خرید نشستن از ماشین دست کشید و گفت منو هم بذارین تو چرخ خریدتون.اونجا دیگه از ماشین هم خوشحالتر بود چون قدش بلند تر شده بود و همه جارو خوب میدید و هرچی میخواست انتخاب میکرد.الان هم که هرروز کارم شده اینکه بذارمش تو سه چرخش و بریم پارک.موقع برگشتن هم مکافاتی داریم باهاش.دنیای بچه ها خیلی به هم نزدیکه.نمیدونم چرا وقتی بزرگ میشن کم کم از هم فاصله میگیرن و اون همه تفاوت به وجود میاد.شاید تقصیر پدرو مادراست.الهی که همیشه کنار هم خوش باشین

سلام عزیزم. مرسی گلم
راست میگی دنیای ما ادما تو بزرگسالی خیلی متفاوته
امیدوارم این تفاوتها توی خوبی خلاصه بشه.ممنونم
محیامامان دینا
4 اسفند 91 13:44
جانم فدای اون گریه کردنت خاله جون


خدا نکنه عزیز دلم
آناهیتا مامانیه آرمیتا
5 اسفند 91 17:11
حوراجون رسیدن بخیرخوش گذشت ؟البته معلومه کلی خوش گذشته همیشه به شادی وگردش
عزیییزم چه گریه ازته دلی ایشالا همیشه بخندی نیلوجونم


مرسی اناهیتا جون.ارمیتا گلی رو ببوس