الماس شرق(1)
یه روز با مامان فریده و دایی و زندایی رفتیم الماس شرق
خدا پدر مخترع را بیامرزه
یه ماشین دستی گرفتیم و نشستی
کلی هم بهت خوش گذشت
یه گوشه کلی حیوونای خوشکل گذاشته بودن خیلی هم ملوس و ناز بودن
تو رو گذاشتم و ازت عکس گرفتم
وسط عکس گرفتن وقتی برگشتی پشتتو دیدی
یهو زدی زیر گریه وترسیدی
تا اینجای قضیه خوب پیش رفت
ولی زمانی که میخواستیم برگردیم کی میتونست ماشینتو ازت بگیره
قربون دختر نازنازیم برم
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی