پارک بانوان
یه چند وقتی میشه که هر روز میرم پارک بانوان و پیاده روی میکنم
البته اول تورو میخوابونم بعد ساعت 5 میرم
یه روز که بابا دانشگاه بود منم تورو اماده کردم و با خودم بردم یه سرسره هم داشت که تو کلی
اونجا بازی کردی
به امیرمحمد اشاره میکردی که بیا عکس بگیر
نیلوفر و پسر عموش امیر محمد
یه مورچه ی بزرگ حواستو پرت کرد
به پیشنهاد خودت رفتین که با اون شمشاد کوچولو عکس بگیرین
هر چقدر به امیر محمد میگفتی که عکس بگیریم ورجه وورجه میکرد
دقیقا به من گفتی
(اَااااااااااااه وای نمیسته)
اینم یه چشم غره واسه امیر محمد
شکار لحظه
این عروسکو خیلی دوست داری و در همه حال باهاته
تا اینجای کار همه چی خوب بود تا اینکه تو دوچرخه ی یه بچه رو دیدی و گفتی که میخوای
بشینی و مامان اون بچه هم دید که تو دوست داری گفت بزار بشینه اشکال نداره
ولی ای کاش نمیگفت و از دوچرخه میگذشتیم
یه چند دقیقه ای راه بردمت و گفتم نیلوفر دیگه بسه مامان /چون میخواستیم بریم خونه
ولی تو اصلا دوست نداشتی بیای پایین.
تازه یه نی نیه دیگه هم اومد که سوار شه .کلی هم تورو راه برد با اینکه از تو کوچولوتر بود ولی
تو بازم پایین بیا نیستی که نیستی.حتی چندین بار بغلت کردم که بیارمت بیرون اما اینقدر
جیغ کشیدی و گریه کردی و محکم میچسبیدی به صندلی که 2نفری نمیتونستیم تورو بیاریم بیرون
دیگه از صاحب دوچرخه اجازه گرفتم که اگه اشکال نداره با دوچرخه بریم بیرون از پارک تا تو یه مغازه
یه چیزی ببینی و دوچرخه رو بدیم.بالاخره اومدیم بیرون پارک و یه دکه اونجا بود ولی هر چیزی که بهت
نشون میدادیم نمیخواستی حتی خوراکیهای مورد علاقت
فروشنده وقتی دید که تو اینجوری گریه میکنی دلش سوخت و یه شیر بهت داد
یه سک سک و یه لواشک و یه ماسک هم برات خریدم
ولی انگار نه انگار همینطور اشک میریختی که دوچرخه میخوام
این ماجرا یه نیم ساعتی طول کشید دیگه چون داشت دیروقت میشد و اونا هم میخواستن برن
مجبور شدیم سه چهار نفری بیاریمت بیرون
اون روز خیلی غصه خوردی و گریه کردی .
قلبم درد گرفت و نزدیک بود خودمم گریه کنم
اینم ماجرای یه روز پارک بردنت کوچولوی من