بابایی دلش سوخت..............
سلام نیلوفر جونم بازم مشکلات و بازم قطع شدن نت.برای بار سوّمه که کابل تلفنمونو دزدیدن و
منم از وب گردی محروم شدم .خب بگذریم.
اون شبی که ماجرای دوچرخه پیش اومد .اومدم خونه و واسه بابایی تعریف کردم که چی شد
خیلی دلش سوخت .فرداییش با این که بارون شدیدی میومد همین که از سرکار اومد گفت
بشینین بریم بیرون و مستقیم
مارو برد دوچرخه فروشی و دوچرخه ای که خودت انتخاب کردی رو برات خرید .بزرگتر از دوچرخه ای
که دیشبش نشسته بودی .تو اینقدر ذوق زده شده بودی که از همون مغازه سوار شدی و تا
ماشین با دوچرخه اومدی حتی موقع رد شدن از خیابون هم پایین نیومدی.وقتی هم رسیدیم به
ماشین سوار نمیشدی یه نیم ساعتی کنار ماشین با دوچرخه رژه رفتیم دیگه با هزار زور و کلک
راضی شدی بیای پایین و بیایم خونه.
تو خیابون اب جمع شده بود و همش میرفتی اون جاهایی که اب بود وخیلی خوشت میومد
داری برامون بوس میفرستی قربونت برم
اینجا هم همین که اومدیم تو حیاط گفتی دوچرخه سواری و بازم پیاده نشدن تو
بالاخره همونجوری با اسانسور اومدیم خونه
مامانی من خیلی دوست دارم ولی میدونم که بابایی یدونه تورو بیشتر دوست داره و اصلا طاقت
دیدن یک قطره اشکتو نداره میدونم بزرگ شی قدردان زحماتش میشی عروسکم
(تو که هستی هیچ چیزی نداشته باشم تو رو با تمام وجود دارم )