نیـــــــــــــــلوفـــــــــــر  جــــــــــــــــوننیـــــــــــــــلوفـــــــــــر جــــــــــــــــون، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 12 روز سن داره

تمام زندگیم نیلو

فومن

                    یه روز خوب دیگه در کنار خانواده خوبم رو رفتیم فومن (بابا جون.مامان فریده.خاله ناز.دایی هادی.زندایی.امیرحسین .دایی حمید) روز عید بود که بعد از نهار تصمیم گرفتیم بریم هوا خیلی خوب بود البته شهر فومن چیز خاصی نداشت یه پارک خوب داشت که جون میداد واسه عکس گرفتن بعد از کلی گشت و گذار وخریدن کلوچه ی معروف اونجا غروب برگشتیم خونه چون که شبش میخواستیم بریم عروسی /ساعت 7 اومدیم خونه اولش از مجسمه ها میترسیدی ولی بعد برات عادی شد بابایی و دائی هادی نیلوفر و دائی حمید ...
20 فروردين 1392

گردش 3نفره

فردای روز عید بابا پیشنهاد داد بریم بیرون اونم 3نفری منم که از خدا خواسته لباساتو تنت کردمو ساعت 11صبح رفتیم اولش نمیدونستیم کجا بریم که بابا یاسر گفت بریم یه رستوران دریایی ما هم قبول کردیم چون که تو میونت با ماهی خوبه رفتیم بندر کیاشهر رستوران(عروس دریا) بعداز اینکه نهارمونو خوردیم بابا گفت خونه نریم حالا که تا اینجا اومدیم بریم لب دریا اولش که دریا رو دیدی خیلی ذوق زده شده بودی ولی وقتی که رفتیم جلو همینکه موج اب به سمتت میومد میزدی فرار و میگفتی (مامانی دیگه بریم خونه) در کل خیلی خوش گذشت و روز خوبی بود بابا یاسر ممنونیم ...
18 فروردين 1392

عاشقانه2

    نمیبینم زیبایی های دنیا را آنگاه که تویی زیبایی های دنیایم نمیشنوم صدایی را آنگاه که صدای مهربانت در گوشم زمزمه میشود و  مرا آرام میکند آن عشق ی که میگویند تو نیستی تو معنایی بالاتر از عشق داری و  برای من تنها یک عشق ی.... از نگاه تو رسیدم به آسمانها ، آن برق چشمانت ستاره ای بود که هر شب  به آن خیره میشدم باارزش تر از تو ، تو هستی که عشق ت در قلبم غوغا به پا کرده قدم به قدم با تو ، لحظه به لحظه در فکر تو ، عطر داشتنت ماندن خاطره هایی که مرور کردن به آن در آینده ای نزدیک دلها را شاد میکند و رسیده ام به تویی که آمدن...
18 فروردين 1392

نوروز امد پیروز امد

        هیچ سال نویی ایده ال نخواهد بود مگر اینکه تو تصمیم بگیری اون رو به بازتابی از ارزشها/خواسته ها/علاقه ها و قوانین خودت تبدیل کنی سال نو مبارک سال 91 با تمام خوبیها و بدیهاش تموم شدو امسال سومین ساله که تو کوچولوی قشنگ پیش ما هستی و سه ساله که عید من وبابا قشنگتر از همه ی  عیدهای زندگیمونه  نیلوفر جون اول خیلی تمیز وباکلاس نشستی و عکس گرفتی ولی بعد کم کم خرابکاریهات داشت شروع میشد اول از همه رفتی سر وقت سیر یکم باهاش ور رفتی دیدی نه خیلی باب دلت نیست البته بماند که سیر بیچاره بعدا به دست خود شما تکه تکه شد   ...
17 فروردين 1392

الماس شرق(2)

شب کریسمس با دوستم قرار گذاشتیمو رفتیم بیرون از اونجایی که بابا سری پیش نبود این بار هم رفتیم الماس شرق شب خوبی بود و کلی هم بهمون خوش گذشت در کنار یه دوست قدیمی تو و پارسا هم که تقریبا هم سن هستید همیشه با هم بودید بعد از کلی گشت و گذار شام هم بیرون خوردیم   تمام کاراتون باید مثل هم میشد عاشق این بودید که ازتون عکس بگیریم خیلی شیک دست همو گرفتید و راه میرفتین /پارسا هم مغازه هارو بهت نشون میداد سر میز هم گفتید که پیش هم باید بشینید ...
27 اسفند 1391

بپر بپر

یکی از چیزهای مورد علاقه ی تو جعبه های شانسیه که وقتی میبینی خیلی ذوق زده میشی یه روز که دایی هومن یه جعبه شانسی برات خرید تو اینقدر خوشحال شدی که چندین بار بالا و پائین پریدی یکی یکی در میاری و میگی (اینا) از اون روز به بعد هر کس میرفت بیرون حتی تا سر کوچه برات میخریدن دایی هومن و دایی هادی و زن دایی ازاده و زن دایی سپیده وباباجون و حتی دایی حمید بعد از برگشتن از مدرسه تو هم با هر بار دیدن از خوشحالی میپریدی .از اون موقع شد که اسمشو گذاشتی ( بپربپر ) طوری شده بود که اگر کسی دست خالی میومد خونه تو میگفتی:بپربپر نخریدی؟ فکر کنم یه چیزی حدود100هزار تومن برات تو این چند وقته که مشهد بودیم بپربپر خریدن د...
13 اسفند 1391

یک روز خوب با فربد

                  یه روز من و تو مامان فریده رفتیم خونه ی دوستم فرشته که دوران پیش دانشگاهی باهم هم کلاس بودیم یه پسر خوش زبون و ناز هم داره به نام فربد خیلی خوش اخلاق بود و شما دو نفر با هم مسالمت امیز بازی کردین ...
7 اسفند 1391

اولین برف

اولین برفی که امسال دیدی(٩١/٩/٢٦) اولش از ادم برفی میترسیدی ولی بعد باهاش دوست شدی یه لنگه از دستکشتم که گم شده بود و منم دستکش خودمو دستت کردم     ...
6 اسفند 1391

3سومین یلدا در مشهد

این سومین یلدای زندگیته عزیز دلم اولین یلدا=3ماهه          دومین یلدا=1سال و 3 ماه        سومین یلدا=2سال و 3ماه امسال هم یلدا مشهد بودیم خونه ی باباجون همه دور هم مثل قدیما البته بازم جای بابا خیلی خالی بود اینم شامی که اون شب مامان فریده زحمت کشیده بود                                          &...
6 اسفند 1391

روزمرگی های نیلوفر

هرروز بین ساعت 9 تا 10 صبح از خواب بیدار میشی البته قبلش از ساعت 6 صبح به بعد معمولا 2بار از خواب بیدار میشی و اب میخوای واسه همین هر شب 1 لیوان اب بالا سرت میزارم که مجبور نشم تا اشپزخونه برم همیشه هم تو از من زودتر بیدار میشی میای بوسم میکنی و میگی : مامانی بیدار شو بهم (اون پنیر بده)یعنی نون پنیر همین که از اتاق میخوایم بریم بیرون میگی :(دستمو بگیر) باید اول تی وی رو روشن کنم برات تا کارتون ببینی و لقمه های کوچیکه نون و پنیرو بخوری 1ساعت نمیشه که میگی :(مامانی ایچی بده من بوخورم) حالا هرچی هم بخوری قبوله(پسته/بستنی/کیک/ابمیوه/...) ظهر که میشه موقع ناهار و...
6 اسفند 1391